غمی که هرگز برای من فراموش نمیشود
سلام عزیزای دلم
راستش خودتون میدونید که من عااااااااااااااااشق بچه ام و خیلی دوستداشتم اگر مامانی بچه اورد دخمل باشه
من همش تو نمازام دعا میکردم یه نی نی بیاریم و اگر خدابخواد دختر باشه
خلااصه یه روز صبح تو ماه فروردین مامان اومد بهم اروم گفت(زهرا قراره خدا یه بچه بهمون بده)
من اون لحظه اصن حال خودمو نفهمیدم ماممانم داشت یخچال رو تمیز میکرد
سریع دسمال رو ازش گرفتم و گفتم مامان من میکنم و با اشکی که داشت از چشام میریخت رو در یخچال شروع کردم
خلاصه 4 ماه گذشت و مامان باید 5 مرداد باید میرفت برای سونوگرافی تعین جنسیت
اما... 29 تیر بود که مامان از صبح همش میگفت کمرم درد میکنه.........
من تا ظهر همهی کارا رو کردم تا بابایی از سرکار بیاد
ظهر که بابا اومده یکم خوابید و مامان رو ساعت 3 برد دکتر
تا ساعت 6 صبر کردم دیدم خبری نشد نگران شدم ولی همون لحظه زینب و محدثه اومدن خونمون
من حتی یه درصد با خودم نگفتم چه خبره اینجا
سریع یادم رفت مامانم نیومده خونه و اومدم کامپیوتر تا وبلاگ(قبلی) رو به زینب نشون بدم
زینب داشت اروم گریه میکرد پرسیدم چیشده ؟ گفت هیچی یکم بد خواب شدم
همون لحظه عمه مریمم اومد بالا و گفت(بچه ها خونه رو جمع کنید مامان زهرا میاد خوشحال شه)
ما هم شروع کردیم به جمع کردن خونه تا اینکه واقعا نگران شدم
زنگ زدم به مامان مامانم گوشی برداشت سلام کردم و گفتم مامان چرا نیومدی؟ گفت باید تا شب یا چند روز بیمارستان باشم
همونجا شک کردم که شاید بچه رفته باشه
ولی 1 ساعت بعد بابا اومد خونه( ازش پرسیدم بابا چیشده؟
گفت بچمون رفت پیش خدا
سریع پریدم بغل بابا و یه عالمه گریه کردم
بابا باهام درد دل کرد وگفت وهمینکه شما سالمید صد هزار مرتبه شکر خدا خواسته که بچمون بره
ولی من این حرفا حالیم نبود
منی که 2 میلیون جمع کرده بودم برای وسایلش
منی یه عالمه نقشه داشتم برای نگه داشتنش
منی که تو اتاقم براش جا باز کرده بودم
منی که همش بوسش کرده بودم
منی که براش وبلاگ ساخته بودم
منی از ته قلب دوسش داشتم
اصلا نمیتونستم باور کنم که دیگه نمیاد پیشمون
اما رفتم پایین اونجا بغل خانم فاطمه یه عالمه گریه کردم
زینب بهم گفت زودتر میدونسته و اومده خونمون تا تنها نباشم
گریه های زینب برای همین بود نه برای بد خوابی.....
خلاصه شب رختخوابمو اوردم پایین و پیش زینب و محدثه خوابیدم
منی که ساعت 10 شب خواب بودم اونشب ساعت 3 خوابیدم
تبلتم رو اوردم و یه اسلایم دیدیم و دربارهبازیگرا و شیک بودنشون حرف زدیم
تا اینکه بالاخره خوابیدیم
مامان فردا ظهر مرخص شد و اومد خونه........
برامون گفت که چون نزدیک بودهجنسیت مشخص بشه یه حدسایی زدن جنسیت چی بوده
بله جنسیت پسر بوده که اگه میومد میشد سومین داداشی من
با باهم گفته بودیم اگر پسر شد اسمشو بزاریم حسین
حسین من کجا رفتی
چرا اجی تنها گذاشتی
چرا چرا چرا چرا چرا رفتی قشنگم
چرا رفتی حسینم
چرا رفتی دادشی
چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.........
هنوز هم که 4 ماه از اون اتفاق میگذره بازم یه وقتایی دلم هواشو میکنه و گریه میکنم
مخصوصا با دیدم رضوانه و حسنا و برنا و رهام و حنانه سادات(اینها بچه های دوستای مامانم هستن که به تازگی به دنیا اومدن)
الانم که دارم این متن رو مینویسم اشکام ریخته رو کیبورد و کیبورد خیس شده........
من وبلااگ قبلیم رو به عشق حسین ساخته بودم و میخواستم خاطراتش رو ثبت کنم
و وقتی که رفت اسمشو از 4 فرشته کوچولو کردم 3 فرشته کوچولو.....
و بعدشم که این وبلاگ رو ساختم
اگر حسین هنوز بود دیگه باید به دنیا میومد
چون ما حساب کردیم که یا اواخر ابان به دنیا میاد یا اوایل اذر
خلاصه که غمش از ظاهرم رفته ولی هیچکس غیر خدا نمیدونه که چقدر غمش تو دلم مونده
خدانگهدار همگی